یادآوری یک خاطره شیرین اما بسیار تلخ ...
با فردا یعنی ٢٦/٨/٩١ درست ٤ ماه از رفتن یکی از عزیزترین کسانم ( بابا بزرگ نازم ) می گذره .
بابا بزرگی که بی نهایت دوسش داشتم و اونم از بین تمامه نوه هاش منو از همه بیشتر دوست داشت
صبح ٢٦ تیر ماه من رفتم پیش دکترم که ببینم قند عسلم دخمله یا پسمل . تا ظهر معطل شدم اما بالاخره نوبتم شد و بعد از انجام سونو بهم گفت جیگرم دخمله .
حالم دسته خودم نبود و با کلی هیجان سواره ماشین شدم و به سرعت به سمت محل کاره آقایی راه افتادم که بهش خبر بدم . راستش من خودم به شخصه پسر دوست داشتم اما خوب خدا صلاحش نبود و نشد
وقتی رسیدم پیشه آقایی جونم بهش گفتم و کلی ذوقید البته به روشه خودش خیلی آرومو بی صدا بعدشم واسم آب انار که خیلی دوست دارم گرفت و من اومدم خونه
ظهرش چون سه شنبه بود و حامدم کلاس داشت خونه نیومد تا ٥ عصر وقتی اومد با هم ناهار (البته عصرانه) خوردیم و بعدشم گفتیم تا اذان مغرب استراحت کنیم که ای کاش نمی کردیم
١ ساعت کمتر یا بیشتر نگذشته بود که مامانم به گوشیه حامد زنگ زد و گفت پاشین برین خونه ما بچه ها تنهان من اومدم خونه مادرم آخه باباییم حالش بهم خورده به رضیه هم چیزی نگو که واسش خوب نیست
منم که با صدای گوشی بیدار شده بودم فهمیدم یه چیزی شده یهو زدم زیره گریه و گفتم حتما مادر جونم که خیلی وقته مریضه طوریش شده اصلا فکر نمی کردم بابابزرگ جونم از پیشمون رفته باشه
خلاصه که خیلی خیلی بد بود همه چی بد بود و بدتر از همه اینکه ١٠ روزی بود نرفته بودم بابایی جونمو ببینم و بدتره بدتره بدتر از همه اینکه چون حامله بودم نذاشتن واسه آخرین بار نگاهش کنم و ببوسمش .
کاش نمی رفتی بابایی جونم . تازه می خواستم بیام و بهت بگم که نوه دردونت دختر داره آخه بابابزرگم عاشق دختر بود
دلم می خواست تو گوش فاطمه ی من تو اذان بگی مثل واسه خودم که تو گفتی
کاش نمی رفتی کااااااااااااااااااااااااااش میذاشتن یه بار دیگه ببینمت
برای شادی روحش صلوات