فاطمه ناز فاطمه ناز ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
حنانه یاسحنانه یاس، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

✿فاطمه ناز ثمره عشق من و حامدم✿

یادآوری یک خاطره شیرین اما بسیار تلخ ...

1391/9/8 9:04
نویسنده : مامان
493 بازدید
اشتراک گذاری

با فردا یعنی ٢٦/٨/٩١ درست ٤ ماه از رفتن یکی از عزیزترین کسانم ( بابا بزرگ نازم ) می گذره .

بابا بزرگی که بی نهایت دوسش داشتم و اونم از بین تمامه نوه هاش منو از همه بیشتر دوست داشتگریه

صبح ٢٦ تیر ماه من رفتم پیش دکترم که ببینم قند عسلم دخمله یا پسمل . تا ظهر معطل شدم اما بالاخره نوبتم شد و بعد از انجام سونو بهم گفت جیگرم دخمله .

حالم دسته خودم نبود و با کلی هیجان سواره ماشین شدم و به سرعت به سمت محل کاره آقایی راه افتادم که بهش خبر بدم . راستش من خودم به شخصه پسر دوست داشتم اما خوب خدا صلاحش نبود و نشد

وقتی رسیدم پیشه آقایی جونم بهش گفتم و کلی ذوقید البته به روشه خودش خیلی آرومو بی صدا بعدشم واسم آب انار که خیلی دوست دارم گرفت و من اومدم خونه

ظهرش چون سه شنبه بود و حامدم کلاس داشت خونه نیومد تا ٥ عصر وقتی اومد با هم ناهار (البته عصرانه) خوردیم و بعدشم گفتیم تا اذان مغرب استراحت کنیم که ای کاش نمی کردیم

١ ساعت کمتر یا بیشتر نگذشته بود که مامانم به گوشیه حامد زنگ زد و گفت پاشین برین خونه ما بچه ها تنهان من اومدم خونه مادرم آخه باباییم حالش بهم خورده به رضیه هم چیزی نگو که واسش خوب نیستگریه

منم که با صدای گوشی بیدار شده بودم فهمیدم یه چیزی شده یهو زدم زیره گریه و گفتم حتما مادر جونم که خیلی وقته مریضه طوریش شده اصلا فکر نمی کردم بابابزرگ جونم از پیشمون رفته باشهگریهگریه

خلاصه که خیلی خیلی بد بود همه چی بد بود و بدتر از همه اینکه ١٠ روزی بود نرفته بودم بابایی جونمو ببینم و بدتره بدتره بدتر از همه اینکه چون حامله بودم نذاشتن واسه آخرین بار نگاهش کنم و ببوسمش .

کاش نمی رفتی بابایی جونم . تازه می خواستم بیام و بهت بگم که نوه دردونت دختر داره آخه بابابزرگم عاشق دختر بود

دلم می خواست تو گوش فاطمه ی من تو اذان بگی مثل واسه خودم که تو گفتی

کاش نمی رفتی کااااااااااااااااااااااااااش میذاشتن یه بار دیگه ببینمت

برای شادی روحش صلوات  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان ماني جون
25 آبان 91 16:09
روحشون شاد
حدا رحمتشون کنه
نری دوباره دیر بیای ها
زودی عکس خانوم کوچولو رو واسمون بذار
خوب شد خبرم کردی ممنون

باشه چشم
حتما در اولین فرصت بعد به دنیا اومدنش عکسشو میذارم

مامان بچه
25 آبان 91 16:49
انشالله خدا بیامرزشون
نگاری
27 آبان 91 22:20
سلام
من واقعا ناراحت شدم
انشاالله غم اخرت باشه
منم با یکی از بابا بزرگ هام یه همچین حسی رو دارم واسه همین با خوندن متنت موهای تنم سیخ شد.
خدا بیامرزتش



ممنون
مامان آرسن
28 آبان 91 11:52
روحش شاد


ممنون
مهتاب
28 آبان 91 13:27
سلام ممنونم از حضورتون تو وبم و ممنون ازینک خبرم کردین خدا رحمتشون کنه ایشالا نی نیتم صحیح و سلامت ب دنیا بیاد
نقره بانو
28 آبان 91 19:01
عزیزم خدا رحمتشون کنه
مامان گیسوجون
2 آذر 91 1:12
روحشون شاد
مامان گیسوجون
2 آذر 91 1:12
قالبت رو خیلی دوست دارم

نظر لطفت شماست

سمی مامی رهام و پرهام
2 آذر 91 13:30
خدا رحمتش کنه روحش شاد.. ممنون که به وب پسرکای من سر زدید..
مامان ماني جون
6 آذر 91 18:30
فاطمه خانوم دنیا اومد؟ ای مامان تنبل زودی آپ شو دیگه
ياسمن
3 بهمن 91 13:03
مي دونم بابابزرگتون خيلي وقته رفته ولي من الان تسليت ميگم بابا بزرگ من فروردين 1390 فوت شد

ممنون
منم به شما تسلیت میگم