فاطمه ناز فاطمه ناز ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
حنانه یاسحنانه یاس، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

✿فاطمه ناز ثمره عشق من و حامدم✿

سفره یک هفته ای بابا جون و عزیز جون و عمه کوثر به مشهد

1391/7/3 9:50
نویسنده : مامان
500 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از حدودا ٦ ماه که ما ( البته به حاطره شما ) نتونسته بودیم بریم ساری بالاخره مامان و بابای آقایی که برای دیدنمون بی طاقت شده بودن همراه عمه یکی یک دونه شما اومدن مشهد و جات خالی کلی خوش گذشت . با اینکه حسابی خسته شدم اما کلی روحیه منو آقاییم خوب شد و سر حال شدیم

چهارشنبه ٢٢/٦/٩١ قبل از ناهار : ورود بابا جون و عزیز جون و عمه کوثر (شهادت امام صادق (ع))

چهارشنبه ٢٢/٦/٩١ بعد از ظهر : به عزیز جون و عمه جونی گفتم که شما جیگر جونی دخملی و حسابی ذوق زده شدن و جیق و هورا کشیدن ( بابا جونم که مثلا حواسش جای دیگه بود داشت میشنید و از اونجایی که عاشق دختره حسابی گل از گلش شکفت به جاش من مردم از خجالت)خجالت

پنج شنبه ٢٣/٦/٩١ غروب : از چند روز قبل قرار بود آقا جون و مامان جون و دایی جونیا با یک دونه خاله جونی و آقا شون بیان دیدنه مامان و بابای آقایی و وسایل نازگله مونو بیارن واسه همینم منو بابا حامدت از بعد ناهار رفتیم تو آشپزخونه تا کارای شام و پذیرایی رو انجام بدیم . از اونطرف عزیز جون همش حرص میخورد و میگفت بیا یکم استراحت کن ما شام نمی خوایم که من گفتم امشب آقا جون و مامان میان اینجا و منم می خوام حاضری درست کنم

خلاصه به همراه بابایی داشتیم ماکارونی و کباب مرغ درست می کردیم که یهو در زدن نیشخند

بعدم دو تا دایی کوچولوهات با کلی سر و صدا اومدن بالا و کل ساختمونو رو سرشون گذاشتن ( دایی محمد ١٤ سالشه و با عمه جونی هم سنن و دایی مرتضی ٦ سالشه و امروز که واست این خاطرات و مینویسم اولین روزی بود که رفت مدرسه )  

بعدم یکی یکی آقا جون و مامان جون و خاله جونی و آقا محسن (شوهر خاله) با کلی وسایل که همش ماله شما بود اومدن بالا و خونمونو حسابی شلوغ پلوغ کردن . عزیز جون هم که غافلگیر و ذوق زده شده بود بابا جونو فرستاد که بره شیرینی بگیره و خودشم هی قربون صدقه شما و منو بابا حامدت میرفت .

کلی به همه خوش گذشت و بخور بخور راه انداختیم .

بابا جونم (پدر آقایی) کل شیرینی فروشی سر خیابونو که یکی از بهترین شیرینی فروشی های منطقه ست خریده بود . شیرینی و بستنی و پسته و گردو و شکلات و نقل و .... (از عشق شما)

جمعه ٢٤/٦/٩١ بعد از نماز صبح : همه بیدار موندیم که کارا رو انجام بدیم واسه اینکه مراسمه دعای ندبه و یاد بود بابابزرگم که ٢٦/٤/٩١ به رحمت خدا رفت منزل ما بود .(البته دعای ندبه اش نذر منو بابایی بود)

خیلی خوب و عالی مراسم برگزار شد و مادر جون مهربونمم (مادر بزرگ من ) با اینکه کلی مریضه و از پله نباید بالا بره به هزار سختی اومد(دستش درد نکنه و انشاالله خدا واسمون سلامت نگهش داره)

ظهر واسه ناهار آقا جونو مامان جون و دایی جونیا به همراه مادر جونه خودم و مامان و بابای آقایی موندن اما خاله جونی رفت آرایشگاه (آخه عروس داشتن)

عصر همه به جز خاله جون نصیبه و آقا شون به همراه مادر جونم رفتیم خواجه اباصلت سر قبر بابابزرگم و خاله خودم و شوهرشو پسر خاله منم اومدن

شنبه ٢٥/٦/٩١ صبح : من یکم حالم بد شد و عزیزجون به خاطرم نتونست بره حرم منم به جبرانش واسه ناهار ته چینه مرغ درست کردم محشر (در حد تیم ملی )

واسه شام رفتیم خونه مامان جون (مامان من) که بعدشم واسه خواب عزیز جون اینا اونجا موندن که صبح خیلی زود برن حرم منو آقایی هم اومدیم خونه خودمون

یکشنبه ٢٦/٦/٩١ عصر : عزیز جون و بابا جون و عمه کوثر به همراه یکی از دوستان سارویمون که تازه رسیده بود مشهد اومدن و تا بعد از نماز خونه موندیم

بعد از نماز همه به همراه خونواده من و دو تا از خاله هام و خواهرمو و شوهرش رفتیم پارک و کلی خوش گذروندیم . منم فان فار سوار شدم با این حالمخنده

دوشنبه ٢٧/٦/٩١ صبح : همه بجز خواهر و آقاشون راه افتادیم به سمت قدمگاه نیشابور و ١١ شب بی حال و بی جون  و خدا رو شکر سلامت برگشتیم خونه

سه شنبه ٢٨/٦/٩١ صبح : آقایی با اینکه به شدت مریض بود و سرما داشت چون روز قبل و مرخصی گرفته بود رفت سر کار اما بعد از ٢ ساعت برگشت خونه

عزیز جونم که دید حاله نفسه من خوب نیست و منم حسابی این چند روز خسته شدم گفت باید برگردن ساری و کوثر جون به کاراش برسه واسه اول مهر و خیلی زود وسایلشونو جمع کردن و هنوز ١١ نشده بود رفتن .

منم واسه آقایی گلم گوشته تو شیشه درست کردم که جون بگیره و بعد از ناهار بردمش دکتر .

اینم از یک هفته بسیار سخت (البته واسه من) و خیلی خوب و خوش برای همه ی ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان ملینا
29 شهریور 91 13:56
سلام عزیزم اومدم به به پس کلی بهتون خوش گذشته همیشه خوب و خوش و سلامت باشین .
مامان مانی جون
30 شهریور 91 12:40
الهی همیشه خوش باشین عکس وسایل فندقی رو هم میذاشتی دیگه!!!!
مامان گیسوجون
1 مهر 91 12:11
همیشه به سفر و شادی
vica
2 مهر 91 20:20
salam khanoomi.salam aghaii.beheton tabrik migam.khaily khoshhal shodam.man chand vaght bod nayomade bodam blogfa.booos az niniton
مامان تارا و باربد
4 مهر 91 11:25
سلام خوبی فندقی خوبه امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشین زیارتتون قبول باشه
من و عشقم
10 مهر 91 0:20
سلام مباركه
مامان بچه
12 مهر 91 15:52
سلام مامانی
مرسی به وبلاگم سر زدی منم مشهد زندگی میکنم
دکتر شما کیه؟قراره کدوم بیمارستان زایمان کنی؟ من هنوز اول راهم نی نی 1 ماهه مهمون دلمه


مبارک باشه
الهی که به سلامتی تا آخره راه و با نی نی جون طی کنی
مامان بچه
12 مهر 91 15:54
راستی لینکتون کردم دوست داشتین شما هم منو لینک کنین
http://happybaby.niniweblog.com


منم لینکتون کردم
مامان ملینا
17 مهر 91 12:16
سلام گلم روز جهانی کودک رو بهت تبریک می گم به ما هم سر بزنید خوشحال می شیم.
عمو وحید
17 مهر 91 23:04
ببین فندق کلا یه بار نگفتن یه عمویی هم بود که نتونست بیاد جاش خالیییییییییی.
می بینی واقعا که !!!!


ما که جای شما رو همیشه سبز نگه میداریم .
شمایی که افتخار نمیدی تشریف بیاری عمو جون
مامان مانی
18 مهر 91 1:16
سلام خانمی پس حسابی مهمون داری کردی با دخمل نازه تو دلت ایشاا... آقاتون هم زود خوب شن
مامان علیرضا
18 مهر 91 20:06
ایشالا به سلامتی.گفتی کی به دنیا میادفاطمه خانم؟ ایشالا اگه خواننده وب نی نی بودی همیشه نطراتتو ببینم عزیزم. ممنونم
نغمه بانو، مامان جیگولی جون
19 مهر 91 9:46
خدارو شکر بهتون خوش گذشت..... فندق جون وسایل جدیدت مبارک باشه... مامان فندق نذرتون قبول.
دختر کویر
20 آبان 91 12:51
سلام
میشه بپرسم نی نی الان چندسالشه؟
یا چند ماه؟
یا اصلا چندروز؟




نی نی جونی تا یکی دو هفته دیگه به دنیا میاد به امید خدا
مامان محمد فرهام
13 آذر 91 14:17
سلام می تونید به وب ما سربزنید یا به لینک زیر برید و به کد 0012 رای بدین ninimod.niniweblog.com محمد فرهام توی مسابقه نی نی فشن شرکت کرده می تونید دوتا رای بدین اگه هر دو رو هم به محمدفرهام بدین ایرادی نداره ممنون از لطفتون