سفره یک هفته ای بابا جون و عزیز جون و عمه کوثر به مشهد
بعد از حدودا ٦ ماه که ما ( البته به حاطره شما ) نتونسته بودیم بریم ساری بالاخره مامان و بابای آقایی که برای دیدنمون بی طاقت شده بودن همراه عمه یکی یک دونه شما اومدن مشهد و جات خالی کلی خوش گذشت . با اینکه حسابی خسته شدم اما کلی روحیه منو آقاییم خوب شد و سر حال شدیم
چهارشنبه ٢٢/٦/٩١ قبل از ناهار : ورود بابا جون و عزیز جون و عمه کوثر (شهادت امام صادق (ع))
چهارشنبه ٢٢/٦/٩١ بعد از ظهر : به عزیز جون و عمه جونی گفتم که شما جیگر جونی دخملی و حسابی ذوق زده شدن و جیق و هورا کشیدن ( بابا جونم که مثلا حواسش جای دیگه بود داشت میشنید و از اونجایی که عاشق دختره حسابی گل از گلش شکفت به جاش من مردم از خجالت)
پنج شنبه ٢٣/٦/٩١ غروب : از چند روز قبل قرار بود آقا جون و مامان جون و دایی جونیا با یک دونه خاله جونی و آقا شون بیان دیدنه مامان و بابای آقایی و وسایل نازگله مونو بیارن واسه همینم منو بابا حامدت از بعد ناهار رفتیم تو آشپزخونه تا کارای شام و پذیرایی رو انجام بدیم . از اونطرف عزیز جون همش حرص میخورد و میگفت بیا یکم استراحت کن ما شام نمی خوایم که من گفتم امشب آقا جون و مامان میان اینجا و منم می خوام حاضری درست کنم
خلاصه به همراه بابایی داشتیم ماکارونی و کباب مرغ درست می کردیم که یهو در زدن
بعدم دو تا دایی کوچولوهات با کلی سر و صدا اومدن بالا و کل ساختمونو رو سرشون گذاشتن ( دایی محمد ١٤ سالشه و با عمه جونی هم سنن و دایی مرتضی ٦ سالشه و امروز که واست این خاطرات و مینویسم اولین روزی بود که رفت مدرسه )
بعدم یکی یکی آقا جون و مامان جون و خاله جونی و آقا محسن (شوهر خاله) با کلی وسایل که همش ماله شما بود اومدن بالا و خونمونو حسابی شلوغ پلوغ کردن . عزیز جون هم که غافلگیر و ذوق زده شده بود بابا جونو فرستاد که بره شیرینی بگیره و خودشم هی قربون صدقه شما و منو بابا حامدت میرفت .
کلی به همه خوش گذشت و بخور بخور راه انداختیم .
بابا جونم (پدر آقایی) کل شیرینی فروشی سر خیابونو که یکی از بهترین شیرینی فروشی های منطقه ست خریده بود . شیرینی و بستنی و پسته و گردو و شکلات و نقل و .... (از عشق شما)
جمعه ٢٤/٦/٩١ بعد از نماز صبح : همه بیدار موندیم که کارا رو انجام بدیم واسه اینکه مراسمه دعای ندبه و یاد بود بابابزرگم که ٢٦/٤/٩١ به رحمت خدا رفت منزل ما بود .(البته دعای ندبه اش نذر منو بابایی بود)
خیلی خوب و عالی مراسم برگزار شد و مادر جون مهربونمم (مادر بزرگ من ) با اینکه کلی مریضه و از پله نباید بالا بره به هزار سختی اومد(دستش درد نکنه و انشاالله خدا واسمون سلامت نگهش داره)
ظهر واسه ناهار آقا جونو مامان جون و دایی جونیا به همراه مادر جونه خودم و مامان و بابای آقایی موندن اما خاله جونی رفت آرایشگاه (آخه عروس داشتن)
عصر همه به جز خاله جون نصیبه و آقا شون به همراه مادر جونم رفتیم خواجه اباصلت سر قبر بابابزرگم و خاله خودم و شوهرشو پسر خاله منم اومدن
شنبه ٢٥/٦/٩١ صبح : من یکم حالم بد شد و عزیزجون به خاطرم نتونست بره حرم منم به جبرانش واسه ناهار ته چینه مرغ درست کردم محشر (در حد تیم ملی )
واسه شام رفتیم خونه مامان جون (مامان من) که بعدشم واسه خواب عزیز جون اینا اونجا موندن که صبح خیلی زود برن حرم منو آقایی هم اومدیم خونه خودمون
یکشنبه ٢٦/٦/٩١ عصر : عزیز جون و بابا جون و عمه کوثر به همراه یکی از دوستان سارویمون که تازه رسیده بود مشهد اومدن و تا بعد از نماز خونه موندیم
بعد از نماز همه به همراه خونواده من و دو تا از خاله هام و خواهرمو و شوهرش رفتیم پارک و کلی خوش گذروندیم . منم فان فار سوار شدم با این حالم
دوشنبه ٢٧/٦/٩١ صبح : همه بجز خواهر و آقاشون راه افتادیم به سمت قدمگاه نیشابور و ١١ شب بی حال و بی جون و خدا رو شکر سلامت برگشتیم خونه
سه شنبه ٢٨/٦/٩١ صبح : آقایی با اینکه به شدت مریض بود و سرما داشت چون روز قبل و مرخصی گرفته بود رفت سر کار اما بعد از ٢ ساعت برگشت خونه
عزیز جونم که دید حاله نفسه من خوب نیست و منم حسابی این چند روز خسته شدم گفت باید برگردن ساری و کوثر جون به کاراش برسه واسه اول مهر و خیلی زود وسایلشونو جمع کردن و هنوز ١١ نشده بود رفتن .
منم واسه آقایی گلم گوشته تو شیشه درست کردم که جون بگیره و بعد از ناهار بردمش دکتر .
اینم از یک هفته بسیار سخت (البته واسه من) و خیلی خوب و خوش برای همه ی ما