اخبار این مدت که گذشت (البته با تاخیر)
قسمت اول
با سلام خدمت همه ی شما نی نی جونیای ناز و مامانای گل
شرمنده که به دلیل گرفتاری و مشغله زیاد نتونستم زودتر از این آپ کنم
به خاطره زمان زیادی که گذشته خیلی همه ی جزییاتو یادم نمونده خلاصه شو واستون میگم که به این شرح می باشد
از ٢٠/١٠/١٣٩١ تا ٣/١١/٩١ امتحانات داشگاه
از ٢٧/١٠ تا ١/١١ روضه های خونه آقا جون (بابای خودم)
٣/١١ آخرین امتحانم بود که عصرش دوست جونیامون تلفن زدن که فردا صبح از تهران راه میفتن و تا عصر میرسن مشهد و با این که هنوز خستگی روضه های آقاجون از تنمون در نرفته بود ولی خیلی خوشحال شدیم و قرار شد واسه شام چهارشنبه شب بیان خونمون .
جاتون خالی بعد از مدت ها دیدارا تازه شد و حسابی خوش گذشت و با اینکه فاطمه ناز تو چند روزی که آقا میثم و یکتا جون و آقا احسان و فروغ جون اینجا بودن خیلی شیطونی کرد و کفر منو اساسی در آورد واقعا خوش گذشت
چهارشنبه شب همه خونه ما بودن و دوستامون کلی زحمت کشیدن و چون بعد از عروسی اولین بار بود اومده بودن و همچنین به خاطره تولد فاطمه ناز خجالتمون دادن و یه عالمه کادوهای خوشگل واسمون آوردن که از قرار زیر می باشد
خوب اینم از کادوها
نجشنبه شب همه رفتیم کافی شاپ سیب که من خیلی دوستش دارم آخه دوران عقد و حتی بعد از عروسیمونم بیشتر وقتا میریم اونجا و پاتوق من و آقاییه
روز جمعه ظهر قرار شد ناهار بریم بیرون اما انگار که قسمت نباشه هر جا رفتیم که ما می خواستیم بسته بود و از اونجایی هم که ساعت ١٥ دربی داشت و ما هم دیر حرکت کرده بودیم نمیشد بریم بیرون شهر . خلاصه تصمیم گرفتیم بریم هتل بچه ها و ناهارو اونجا بخوریم تو راه کلی خرید کردیم و با سرعت تمام پیش به سوی هتل کلاچ گاز و فشار دادیم
خیلی خیلی باحال بود و خوش گذشت و با اینکه همه مون خسته بودیم اما تا غروب با هم گفتیم و خندیدیم بعدش ما برگشتیم خونه و قرار شد دوست جونیا بعد از خرید بیان واسه شام خونمون و شنبه صبح هم راه افتادن به سمت تهران .
باز ٣ , ٤ روزی زندگی عادی جریان داشت تا اینکه یهویی خاله رقیه آقایی تلفن زد و گفت قسمت شده ناگهانی از ساری بیان مشهد و می خوان بیان دیدنه فاطمه ناز بانوی مامان .
چهارشنبه شب اومدن و بعد از حدودا یک سال دیدیمشون , آخه من تو دوران بارداری نتونسته بودم برم شمال .
جای شما خالی , خاله جون با امیر محمد و امیر رضا باتفاق علی آقا اومدن خونمون و از لحظه ای که رسیدن خاله فاطمه ناز و بغل کرد و تا وقتی می خواستن برن باهاش رقصید و راه رفت و تقریبا به بقیه مهلت دیدن نداد .
شب بعد از اینکه خاله جون رفت یهویی یک فکر عجیب و باور نکردنی به ذهنم رسید .
این داستان ادامه دارد ...........