این روزا و شیرین کاری های خانوم طلا
هر روز که میگذره و شما بزرگتر میشی گلدونه مامان بیشتر میفهمم که از خیلی جهات با بقیه هم سن و سالای خودت فرق داری.
یه کارایی میکنی که بقیه نمی کنن , انگاری بیشتر از سنت میفهمی . من و بابایی از این همه لطف و عنایت خدا ممنونیم و بهت افتخار میکنیم و عاشقانه دوست داریم .
*اینجا شما داری با شی شی (مداد و خودکار) نقاشی میکشی .
عاشق کتاب عربی هستی و اگه صبح تا شب نگاهش کنی بازم خسته نمی شی .
وقتی از چیزی ناراحت میشی حسابی اخم میکنی , اینجوری
تازگی ها یاد گرفتی پا تو کفش بزرگتر ها میکنی و راه میری , دمپایی های مامان و پات کردی و تو خونه میگردی واسه خودت
یاد گرفتی زیپ گیف باز میکنی و میری فضولی سره کیفه مامان و این وقتاست که من صدام در میاد . اینجا هم داری کیف خودت و (که مامان جونی (مامان من ) بهت هدیه دادن) بهم میریزی .
*اینجا مامان موهات و با گیره خودش بسته و کلی خوشگلتر شدی خوشگله من , با دایی جون مرتضی از صبح تا شب مشغول بازی و شیطونی
*اینم عروسکت نفس که شما بهش میگی (نسی) و حسابی دوسش داری و همیشه اول باید به اون غذا بدم تا شما غذاتو بخوری .