روزهای خیلی خیلی خوب اسفند 92
با سلام خدمت همه ی دوست جونیای خوب و مهربونه من و دخملم
تو این چند وقتی که نبودم کلی اتفاق های قر و قاطی واسه من و آقایی و عسل بانو پیش اومد , قسمتای ناراحت کننده شو سانسور میکنم و می پردازم به خوب خوباش
اولین و تقریبا مهمترینش خبر دامادی عمو وحید دخترم که خیلی وقته همه منتظرشیم (نخستین روزهای اسفند ماه)
١٢ اسفند مهمترین اتفاقی که می تونست واسه من خیلی خوشحال کننده باشه اتفاق افتاد و اون اینکه به لطف خدا برای اولین بار خاله ی جیگر طلایی که عکسشو میبینین شدم و به خودم می بالم که خدا این نعمتشم ازم دریغ نکرد و منو لایق دونست .
١٣ اسفند ماه بعد از کلی کار و خستگی و جمع جور مامانم و خواهری و نی نی جون از بیمارستان اومدن و من و مامانی یاسمین زهرای خوشگلمو شستیم و بعدش ساعت ٨:٣٠ ما به مقصد تهران برای شرکت در مراسمه بله برون عمو وحید دخترم ( قل شوشویی که من بهش میگم داداش وحید) حرکت کردیم .
١٤ اسفند ماه حوالی ظهر بود که اول به تهران و بعد هم به شهر ری منزل دوستای عزیزمون یکتا جون و آقاییش میثم خان رسیدیم . جاتون خالی یکتا جون حسابی تدارک دیده بود و ما خیلی شرمندش شدیم .
عصر رفتیم دنباله داداش وحید و بعد از کمی گم شدن تو خیابونای تهران پیداش کردیم و به سمت خونه ی حاج آقای سیاح بابای مهلا جون (زن عمو وحید) راه افتادیم . وقتی رسیدیم بعد از آشنایی با مهلا جون به سمت جایی که قرار بود مراسم برگزار شه برای بردن یک سری وسایل حرکت کردیم . آخر شب حدود ساعت ١ رسیدیم خونه آقا میثم و یکتا جون البته با داداش وحید .
١٥ اسفند ماه صبح رسیدن عزیز جون و بابا جون و عمه کوثر از ساری , بعد از صرف صبحانه دوستان مشترک آقایی و آقا میثم و یکتا جون اومدن و البته آقا یاسر (داداش آقا میثم) و خانومش هانیه جون (جاری یکتا جون ) که آشنایی باهاشون مایه افتخار منه.
آقایی و دوستان بعد از دیدن دخترم فاطمه ناز رفتن بیرون تا عصر و ما هم ناهار مهمان دستپخت خوشمزه و محشره یکتا جون شدیم ( جاتون خالی)
عصر همه آماده شدیم و عازم به سمت منزل مهلا جون برای مراسم کاغذ نویسی و بله برون که خیلی هم خوش گذشت .
١٦ اسفند ماه صبح همه رفتن محضر اما من و گل بانو به دلیله کسالت نتونستیم بریم
ظهر همه به جز داداش وحید ناهار مهمان مامانه آقا میثم ( حاج خانم سلیمی) بودیم و یه عالمه غذاهای خوشمزه خوردیم . دستشون حسابی درد نکنه این چند روز که تهران بودیم کلی اذیتشون کردیم .
بعد از ناهار دوست و همسایه یکتا جون که آرایشگر بودن ژیلا جون اومدن خونه و ما رو آماده کردن واسه شب که بریم سالن .
و رفتیم و خیلی خوش گذشت و بالاخره مهلا جون و داداشیم به آرزوشون رسیدن , این چند روز مثل باد گذشت و من همش تو همه ی لحظه ها حس میکردم خودم و حامدم جای اوناییم و کلی بیشتر تر ذوق میکردم .
همه اون شب خیلی خوشگل شده بودن مخصوصا دختر و همنفسه خودم
داماد و عروسم که دیگه نگو و نپرس
زینب جون (جاری بزرگم) ماه شده بود و همینطور عزیز جون و خواهر گلم (عمه کوثر فاطمه ناز)
کلی عکس گرفتیم که البته همش با دوربین مهلا جون بود و هنوز به دستم نرسیده ولی در اولین فرصت میذارم واستون اوناییشو که میشه .
راستی یادم رفت ١٦ اسفند سالروز تولد داداشه گلم محمد حسین هم بود