یادآوری یک خاطره شیرین اما بسیار تلخ ...
با فردا یعنی ٢٦/٨/٩١ درست ٤ ماه از رفتن یکی از عزیزترین کسانم ( بابا بزرگ نازم ) می گذره . بابا بزرگی که بی نهایت دوسش داشتم و اونم از بین تمامه نوه هاش منو از همه بیشتر دوست داشت صبح ٢٦ تیر ماه من رفتم پیش دکترم که ببینم قند عسلم دخمله یا پسمل . تا ظهر معطل شدم اما بالاخره نوبتم شد و بعد از انجام سونو بهم گفت جیگرم دخمله . حالم دسته خودم نبود و با کلی هیجان سواره ماشین شدم و به سرعت به سمت محل کاره آقایی راه افتادم که بهش خبر بدم . راستش من خودم به شخصه پسر دوست داشتم اما خوب خدا صلاحش نبود و نشد وقتی رسیدم پیشه آقایی جونم بهش گفتم و کلی ذوقید البته به روشه خودش خیلی آرومو بی صدا بعدشم واسم آب انار که خیلی دوست دارم گرفت و من ا...
نویسنده :
مامان
9:04